خادمان شهدا



 

 

             

 

 

                  تولد: ۱۳۳۵

                  شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۲۳  در جبهه چزابه

                   قطعه ۱

                   ردیف ۸

                گار بهشت صادق بوشهر

                

 

✏ شهیدی که میخواهم برایتان معرفی کنم شهیدی است که به مالک اشتر دکتر چمران معروف است. شهیدی که ظاهر آرام و محجوبی داشت اما به هنگام نبرد چیزی جلودارش نبود و مثل شیر می غرید.به گمانم او حضرت علی (ع)را در تمام زندگیش اسوه قرار داده بود.شخصیت والا،شجاعت و بی باکی اش و موفقیت هایش در عملیات ها باعث شده بود که دکتر چمران،به آقای ماهینی لقب مالک اشتر بدهد. کسی که در برابر دوستان متواضع ، فروتن و مهربان❤ ولی در برابر دشمن شجاع ونترس بود.

آیه ۲۹سوره مبارکه فتح چ زیبا در وصف ایشان صدق میکند.(أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ)

شهیدی که غریب بود بین همه حتی بین همشهرهای خودش.

اما.

خداوند هر کس را بخواهد به زیباترین شکل میشناساند. (تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء هر کس را بخواهی، عزت می دهی، و هر که را بخواهی خوار می کنی)

 

و اما چطور مشهور شد؟!

همه چیز برمیگردد به پاییز سال ۸۵ به عکس زیرپای مسافران مترو به کسی که اون عکس را برداشت و دلداده ی شهید شد،شهیدی که هیچی ازش نمیدونست الا یه اسم.حتی نمیدونست از چ شهری هست. وقتی خدا بخواهد کسی رو معروف کند چنان میشناساند که هیچ مُعرفی همچین کاری نمیتواند بکند.

 

آری ماجرای شناخت علیرضای قصه ی ما از اونجایی شروع شد که یه خانم تهرانی توی مترو عکسش را میبینه زیر پای مسافران افتاده و وقتی برش میداره و میبینه زیر عکس شهید نوشته شهید علیرضا ماهینی فرمانده جنگ های نامنظم.

حالا این علیرضا کیست؟! علیرضا بزرگمردی از دیار رئیسعلی دلواری همون کسی که مرگ را پذیرفت ولی ذلت در برابر بیگانه را نه،همون شیر مرد جنوبی که در برابر انگلیسی ها با تمام وجود مقاومت کرد تا وجبی از خاکمان را به غارت نبردند.

از دیار مردمانی دریا دل و شجاع،مردمانی خونگرم و مهمان نواز.

 

و چه زیبا نویسنده ی دلداده این قصه را تعریف میکند؛ بعد از فراز و نشیب های که برای شناخت و معرفی شهید داشت این چنین زیبا وصف حال میکند:

من پروانه وار به دور شمع حقیقت می چرخیدم و از سوختن بال هایم لذت می بردم.چه عاشقانه و مصمم در این راه قدم برداشتم.در این سال ها خدای خود را بهتر شناختم و دانستم عشق و محبت به او حقیقتی است که آثارش در محب آشکار می شود.

 

و چ زیبا شهدا خریدار دلهای شکسته ما میشوند و پابه پایمان گام برمیدارند تا مبادا از درد ورنج هایی این دنیا خسته بشیم و ازمسیر درست زندگی باز بمانیم.

 

 

 

مهربان با هَمه، حتی .

با علیرضا در عملیات طراح آشنا شدم‌‌‌؛ او ویژگی هایی داشت ک هر کسی را در همان دیدار اول مجذوب خود می‌کرد.

مردانگی وخلق وخوی نیک او زبانزد بود و در عین حال در جنگاوری، بی نظیر بود. و دلی رئوف داشت،

بی مناسبت نیست اگرخاطره ای ک از علیرضا در ذهنم مانده و هیچگاه پاک نمی‌شود و او را برای من به اسطوره ای در مردانگی تبدیل کرده، در اینجا بیان کنم:

در عملیات طراح یکی از رزمنده ها دوستش شهید شده بود و از این بابت بسیار ناراحت بود؛

و کنترلی بر اعصاب خود نداشت، به طرف درجه دارِ عراقی ک به اسارت گرفته بودیم، رفت و بصورت ش سیلی محکمی نواخت، کمربندش را درآورد تا او را کتک بزند، علیرضا ک این صحنه را دید، خودش را بین آن رزمنده و اسیر حائل کرد

و با لحنی قاطع رو به رزمنده گفت:((چ کار میکنی؟! چ کسی ب تو اجازه چنین رفتاری با یک اسیر را داده است، خدا می‌داند اگر کمبود نیرو نبود، یک لحظه تو را اینجا نگه نمیداشتم، و عذرت را میخواستم!من ب چنین نیرویی احتیاج ندارم! ))

حال و روز درجه دار عراقی تماشا کردنی بود، او ک مهر و محبت علیرضا را دیده بود خودش را به پای علیرضا انداخت. علیرضا او را بلند کرد و به او آب داد و دستی به مهربانی بر سرش کشید و آرامش کرد.

علیرضا با همه مهربان بود حتی با اسیری که شاید لحظاتی قبل عزیز ترینِ دوستانش را به شهادت رسانده بود.️

(راوی:اردشیر ترک زاده<همرزم شهید>)

برگرفته از کتاب دلداده نوشته خانم زهرا سبزه علی(شاه بابایی)

 

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم»

خاطره ای از شهید علیرضا ماهینی و برادرش. داستان خانمی که مریض احوال بود و دکترها جوابش کرده بودند

این خانم پاک نیت اهل دلوار،به دفتر مسئول گارشهدای بهشت صادق مراجعه کرده بود و سراغ مزار شهید ماهینی را می گرفت،

آقا پرسید شما از آشنایان شهید هستید! خانم زد زیر گریه گفت مدت هاست گرفتار بیماری بودم و دکترا جواب کردند از همه جا نا امید بودم دو ماه قبل از ماه رمضان تصمیم گرفتم که برای درمان به شیراز بروم.

دوسه شب پیش قبل از آن یک اقایی که صورتش پوشیده شده بود به خوابم آمد و گفت: شما این همه راه می روید و می آیید،این همه خرج می کنید،حداقل بروید بهشت صادق انشأالله حاجتتان را می گیرید،این خواب را دست کم گرفتم و فراموشش کردم.

در شب های ماه رمضان نمی خوابیدم و برای دعا و مناجات به مسجد می رفتم سه شب قبل از شب احیا یک ساعتی خوابیده بودم که همان اقا دوباره به خوابم امد گفت شما چرا به بهشت صادق نرفتید؟!

بهش گفتم این بهشت صادقی که شما می گویی من هیچ آدرسی از آن ندارم ایشان در جواب گفتند من ابراهیم ماهینی هستم در گار شهدای بهشت صادق که وارد شدی سمت راست اولین ردیف قبر ششم متعلق به من و قبر هشتم متعلق به برادرم علیرضاست،او حاجت شما را برآورده می کند،

از خواب که بیدار شدم تمام تنم لرزید از خودم متنفر بودم که چرا همان بار اول به بهشت صادق نیامدم،بعد از دیدن این خواب روز به روز وضعیت بیماریم بهتر شد و حالا الحمدالله مشکلی ندارم.

– با شنیدن حرف های این خانم حالم دگرگون شد انها را بردم کنار مزار شهید علیرضا و ابراهیم ماهینی با دیدن مزار آنها خودش را انداخت روی مزارشان و شروع کرد به بوسیدن واشک ریختن با گریه ی او منم اشک ریختم وحالا بیشتر به عمق این حقیقت پی می برم که:

شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند»

 



 

میخواهم از بزرگ مردی برایتان بگویم که به معنی واقعی یک انسان و یک پیرو راستین امامش حضرت علی بود از بزرگ مردی که همیشه دوست داشت گمنام بماند وکارهایش فقط برای رضای خدا باشد❤

بزرگ مردی که با اخلاص گمنام بود و خدا او را به همه ماها شناساند. پهلوان مردی ک اسم کتابش از قران #سوره ی صافات گرفته شد او ابراهیم هادی همان بزرگ مردی است که تنها برای خدا کار میکرد و تمام رفتار و کردارش خالصانه برای خدا بود.

ابراهیم هادی همان کسی است که ورزشکار بود ولی نه برای شهرت و مقام بلکه برای اینکه بدنی رو پرورش بده که بتواند برای خدا کار کند تا مبادا موقع کار جسمش خسته شود،

او کسی است که پهلوون شناخته شد نه بخاطر قدرت بدنی و زور بازو بلکه بخاطر منش پهلوونی اش،بخاطر اینکه برای رضایت قلب یک مادر حاضر شد با جوانمردی تمام در برابر حریفی ک همه میدانستند در برابر او شکست خواهد خورد، ببازد.

 

او مردی است ک در میدان نبرد چون شیر و در برابر مردم فروتن و خاشع بود. او کسی است که از بچگی خودش دنبال تامین مخارج و کسب روزی حلال بود تا مبادا دست جلوی کسی دراز کند. او کسی است که بخاطر حیایی که داشت وقتی که فهمید چند دختر به دنبال او هستند و درمورد هیکلش صحبت میکنند،حاضر شد لباس هایی بپوشد که مبادا برای جنس مخالف جذابیتی داشته باشد .

او کسی است که مولا علی الگوی او بود که با اسیران مدارا میکرد و با اسیری ک در اسارت او بود بدرفتاری نمیکرد.

 

 او کسی است ک صدای اذانش دشمنانش را جذب خود وتسلیمش کرد و پا به پای او در جبهه حق، علیه بعثی ها جنگیدند و عاشقانه شهید شدند.

او همانی است ک امام زمان او را دوست خود خطاب میکند و فاطمه ی زهرا میگوید ابراهیم برایمان روضه بخوان.او همانی است ک مادرش بی بی دو عالم حضرت زهرا را عاشقانه دوست میداشت. او همان پرستوی سبک بالی بود که بعداز پنج روز محاصره در کانال کمیل با تعداد زیادی مجروح وشهید و بدون آب و غذایی جنگید. وسرانجام با شوقی بسیار به دیدار پروردگارش بال گشود.️

 

تولد: 1336/2/1

مفقود:1361/11/22

محل شهادت:فکه - کانال کمیل

عملیات: والفجر مقدماتی

محل مزار یادبود: بهشت زهرا(س)

قطعه ۲۶

ردیف ۵۲

شماره ۱

زندگینامه ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهیدآیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار میرفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به اوعلاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بودکه طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند. سال 1355 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضور در هیئت جوانان وحدت اسامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.

در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.

پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.

او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیربود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.

مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلانغرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان های کمیل و حنظله درکانالهای فکه مقاومت کردند. اماتسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگرکسی او را ندید.او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.

 

 

 

 

معجزه اذان:

یکے از بچه ها دوید به طرفم و گفت :حاجے چند تا عراقے دستاشون رو بالا گرفتند و به طرف ما می آیند .️️

فورے گفتم:بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشد. لحظه اے بعد هجده عراقی که یکے از آنها یک افسر فرمانده بود تسلیم ما شدند.️

درجه دار را به سنگر بردم و او را بازجویی کردم . بعد از پرسیدن چند سوال ؛از من پرسید :موذن کجاست؟ اشک در چشمانش حلقه زد و با گلویی پر از بغض گفت:به ما می گفتند که شما آتش پرستید ، ما برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با آنها می جنگیم .

ما همه شیعه هستیم ام وقتی می دیدیم فرمانده هان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز و عبادت نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید داشتیم .

ما امروز وقتی صدای موذن را شنیدم که در اذان خود نام امیرالمومنین را می گوید ،با خودم گفتم :نکند تو با برادرانت می جنگی ؟نکند کربلا تکرار شود ؟

من و کسانی که با من هم عقیده بودند تصمیم گرفتیم تسلیم شویم ،آن سربازی که به موذن شلیک کرده هم آمده است.

حال موذن خوب است ؟او زنده است؟

با هم به سنگری که ابراهیم آنجا بود رفتیم. آنها از ابراهیم معذرت خواهی کردند و دست آنرا بوسیدند و از او خواستند که آنها را حلال کند .

********* پنج سال بعد برای هماهنگی با بچه هاے لشکر بدر به مقر آنها رفته بودم. وقتے هماهنگی هاے لازم برای عملیات را انجام دادیم ،ناگهان از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدم که به من خیره شده و به طرف من می آید .

وقتی من رسید سلام کرد .جواب سلام او را دادم . پرسید:شما در گیلان غرب نبودید ؟ با تعجب گفتم: بله !! گفت :من یکی از آن هجده اسیر عراقی هستم .همه ما هجده نفر در این گردان هستیم . با رزمنده هاے ایرانی به جبهه می رویم با رژیم بعث عراق می جنگیم .

باید برمی گشتم . از او خواستم اسم گردان و اسامی خودش و دوستانش را روی کاغذے بنویسد و به من بدهد .او وقتی که در حال نوشتن اسامی بود از من پرسید :نام آن موذن چه بود؟ گفتم: ابراهیم هادی .

گفت: ما این مدت خیلی به دنبال مشخصات او بودیم و از فرماندهان خود خواستیم که این مرد خدایی را برای ما پیدا کنند . بغض گلویم را گرفت .گفتم :ان شا الله بهشت همدیگر را می بینید . وقتے این را شنید ناراحت شد و دیگر چیزی نگفت .

اسفند ماه 1365بعد از اتمام عملیات همه به مرخصی رفتیم . یک روز داخل وسایل کاغذے را که اسامے داخل آن بود را دیدم .

رفتم سراغ بچه ها . اسامی و نام گردان را به یکی از مسئول ها دادم .گفت:این گردان جلوی پاتک های سنگین عراق ایستاند و تلفات سنگینی دادن اما عقب نشینی نکردند و منحل شد. اسامے را نگاه کرد و گفت:همه این افراد از شهدا هستند . بغض گلویم را گرفت .

با خود گفتم :ابراهیم با یک اذان چه کرد؟! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند.

من شک ندارم ابراهیم می دانست کجا باید اذان بگوید،تا دل دشمن را به لرزه درآورد.و آن هایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!

راوی حسین الله کرم؛همرزم شهید

برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱

 

 


        ˝بسم رب الشهداء والصدیقین˝

این وبلاگ جهت معرفی و آشنایی هرچه بیشتر و بهتر ما با شهدا و فرهنگ ایثار و شهادت ایجاد شده ان شاءالله با توکل بر خدا و یاری آقا صاحب امان بتوانیم در کنار همدیگه فعالیت مفید و مثمرثمری را انجام بدهیم.

✏  از شما همراهان گرامی جهت کمک در راستای تحقق بخشیدن این هدف درخواست  کمک و همراهی دارم لطفا پیشنهادات و انتقادات خود را برای ما بفرستید تا ان شاءالله بتوانیم به کارمون کیفیت ببخشیم.

 

 

 

                                         ❤️اللهم عجل لولیڪ الفرج❤️



کپی با ذکر صلوات آذاد است



 میخواهم از بزرگ مردی برایتان بگویم که به معنی واقعی یک انسان و یک پیرو راستین امامش حضرت علی بود از بزرگ مردی که همیشه دوست داشت گمنام بماند وکارهایش فقط برای رضای خدا باشد❤

بزرگ مردی که با اخلاص گمنام بود و خدا او را به همه ماها شناساند. پهلوان مردی ک اسم کتابش از قران #سوره ی ابراهیم گرفته شد او ابراهیم هادی همان بزرگ مردی است که تنها برای خدا کار میکرد و تمام رفتار و کردارش خالصانه برای خدا بود.

ابراهیم هادی همان کسی است که ورزشکار بود ولی نه برای شهرت و مقام بلکه برای اینکه بدنی رو پرورش بده که بتواند برای خدا کار کند تا مبادا موقع کار جسمش خسته شود،

او کسی است که پهلوون شناخته شد نه بخاطر قدرت بدنی و زور بازو بلکه بخاطر منش پهلوونی اش،بخاطر اینکه برای رضایت قلب یک مادر حاضر شد با جوانمردی تمام در برابر حریفی ک همه میدانستند در برابر او شکست خواهد خورد، ببازد.

 

او مردی است ک در میدان نبرد چون شیر و در برابر مردم فروتن و خاشع بود. او کسی است که از بچگی خودش دنبال تامین مخارج و کسب روزی حلال بود تا مبادا دست جلوی کسی دراز کند. او کسی است که بخاطر حیایی که داشت وقتی که فهمید چند دختر به دنبال او هستند و درمورد هیکلش صحبت میکنند،حاضر شد لباس هایی بپوشد که مبادا برای جنس مخالف جذابیتی داشته باشد .

او کسی است که مولاعلی الگوی او بود که با اسیران مدارا میکرد و با اسیری ک در اسارت او بود بدرفتاری نمیکرد.

 

 او کسی است ک صدای اذانش دشمنانش را جذب خود وتسلیمش کرد و پا به پای او در جبهه حق، علیه بعثی ها جنگیدند و عاشقانه شهید شدند.

او همانی است ک امام زمان او را دوست خود خطاب میکند و فاطمه ی زهرا میگوید ابراهیم برایمان روضه بخوان.او همانی است ک مادرش بی بی دو عالم حضرت زهرا را عاشقانه دوست میداشت. او همان پرستوی سبک بالی بود که بعداز پنج روز محاصره در کانال کمیل با تعداد زیادی مجروح وشهید و بدون آب و غذایی جنگید. وسرانجام با شوقی بسیار به دیدار پرودگارش بال گشود.️

 

 

زندگینامه ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهیدآیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار میرفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به اوعلاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بودکه طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند. سال 1355 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضور در هیئت جوانان وحدت اسامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.

در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.

پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.

او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیربود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.

مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلانغرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان های کمیل و حنظله درکانالهای فکه مقاومت کردند. اماتسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگرکسی او را ندید.او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.


        ˝بسم رب الشهداء والصدیقین˝

این وبلاگ جهت معرفی و آشنایی هرچه بیشتر و بهتر ما با شهدا و فرهنگ ایثار و شهادت ایجاد شده ان شاءالله با توکل بر خدا و یاری آقا صاحب امان بتوانیم در کنار همدیگه فعالیت مفید و مثمرثمری را انجام بدهیم.

✏  از شما همراهان گرامی جهت کمک در راستای تحقق بخشیدن این هدف درخواست  کمک و همراهی دارم لطفا پیشنهادات و انتقادات خود را برای ما بفرستید تا ان شاءالله بتوانیم به کارمون کیفیت ببخشیم.

 

 

 

                                         ❤️اللهم عجل لولیڪ الفرج❤️



کپی با ذکر صلوات آزاد است


 

 

             

 

 

                  تولد: ۱۳۳۵

                  شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۲۳  در جبهه چزابه

                   قطعه ۱

                   ردیف ۸

                گار بهشت صادق بوشهر

                

 

✏ شهیدی که میخواهم برایتان معرفی کنم شهیدی است که به مالک اشتر دکتر چمران معروف است. شهیدی که ظاهر آرام و محجوبی داشت اما به هنگام نبرد چیزی جلودارش نبود و مثل شیر می غرید.به گمانم او حضرت علی (ع)را در تمام زندگیش اسوه قرار داده بود.شخصیت والا،شجاعت و بی باکی اش و موفقیت هایش در عملیات ها باعث شده بود که دکتر چمران،به آقای ماهینی لقب مالک اشتر بدهد. کسی که در برابر دوستان متواضع ، فروتن و مهربان❤ ولی در برابر دشمن شجاع ونترس بود.

آیه ۲۹سوره مبارکه فتح چ زیبا در وصف ایشان صدق میکند.(أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ)

شهیدی که غریب بود بین همه حتی بین همشهرهای خودش.

اما.

خداوند هر کس را بخواهد به زیباترین شکل میشناساند. (تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء هر کس را بخواهی، عزت می دهی، و هر که را بخواهی خوار می کنی)

 

و اما چطور مشهور شد؟!

همه چیز برمیگردد به پاییز سال ۸۵ به عکس زیرپای مسافران مترو به کسی که اون عکس را برداشت و دلداده ی شهید شد،شهیدی که هیچی ازش نمیدونست الا یه اسم.حتی نمیدونست از چ شهری هست. وقتی خدا بخواهد کسی رو معروف کند چنان میشناساند که هیچ مُعرفی همچین کاری نمیتواند بکند.

 

آری ماجرای شناخت علیرضای قصه ی ما از اونجایی شروع شد که یه خانم تهرانی توی مترو عکسش را میبینه زیر پای مسافران افتاده و وقتی برش میداره و میبینه زیر عکس شهید نوشته شهید علیرضا ماهینی فرمانده جنگ های نامنظم.

حالا این علیرضا کیست؟! علیرضا بزرگمردی از دیار رئیسعلی دلواری همون کسی که مرگ را پذیرفت ولی ذلت در برابر بیگانه را نه،همون شیر مرد جنوبی که در برابر انگلیسی ها با تمام وجود مقاومت کرد تا وجبی از خاکمان را به غارت نبردند.

از دیار مردمانی دریا دل و شجاع،مردمانی خونگرم و مهمان نواز.

 

و چه زیبا نویسنده ی دلداده این قصه را تعریف میکند؛ بعد از فراز و نشیب های که برای شناخت و معرفی شهید داشت این چنین زیبا وصف حال میکند:

من پروانه وار به دور شمع حقیقت می چرخیدم و از سوختن بال هایم لذت می بردم.چه عاشقانه و مصمم در این راه قدم برداشتم.در این سال ها خدای خود را بهتر شناختم و دانستم عشق و محبت به او حقیقتی است که آثارش در محب آشکار می شود.

 

و چ زیبا شهدا خریدار دلهای شکسته ما میشوند و پابه پایمان گام برمیدارند تا مبادا از درد ورنج هایی این دنیا خسته بشیم و ازمسیر درست زندگی باز بمانیم.



 میخواهم از بزرگ مردی برایتان بگویم که به معنی واقعی یک انسان و یک پیرو راستین امامش حضرت علی بود از بزرگ مردی که همیشه دوست داشت گمنام بماند وکارهایش فقط برای رضای خدا باشد❤

بزرگ مردی که با اخلاص گمنام بود و خدا او را به همه ماها شناساند. پهلوان مردی ک اسم کتابش از قران #سوره ی ابراهیم گرفته شد او ابراهیم هادی همان بزرگ مردی است که تنها برای خدا کار میکرد و تمام رفتار و کردارش خالصانه برای خدا بود.

ابراهیم هادی همان کسی است که ورزشکار بود ولی نه برای شهرت و مقام بلکه برای اینکه بدنی رو پرورش بده که بتواند برای خدا کار کند تا مبادا موقع کار جسمش خسته شود،

او کسی است که پهلوون شناخته شد نه بخاطر قدرت بدنی و زور بازو بلکه بخاطر منش پهلوونی اش،بخاطر اینکه برای رضایت قلب یک مادر حاضر شد با جوانمردی تمام در برابر حریفی ک همه میدانستند در برابر او شکست خواهد خورد، ببازد.

 

او مردی است ک در میدان نبرد چون شیر و در برابر مردم فروتن و خاشع بود. او کسی است که از بچگی خودش دنبال تامین مخارج و کسب روزی حلال بود تا مبادا دست جلوی کسی دراز کند. او کسی است که بخاطر حیایی که داشت وقتی که فهمید چند دختر به دنبال او هستند و درمورد هیکلش صحبت میکنند،حاضر شد لباس هایی بپوشد که مبادا برای جنس مخالف جذابیتی داشته باشد .

او کسی است که مولاعلی الگوی او بود که با اسیران مدارا میکرد و با اسیری ک در اسارت او بود بدرفتاری نمیکرد.

 

 او کسی است ک صدای اذانش دشمنانش را جذب خود وتسلیمش کرد و پا به پای او در جبهه حق، علیه بعثی ها جنگیدند و عاشقانه شهید شدند.

او همانی است ک امام زمان او را دوست خود خطاب میکند و فاطمه ی زهرا میگوید ابراهیم برایمان روضه بخوان.او همانی است ک مادرش بی بی دو عالم حضرت زهرا را عاشقانه دوست میداشت. او همان پرستوی سبک بالی بود که بعداز پنج روز محاصره در کانال کمیل با تعداد زیادی مجروح وشهید و بدون آب و غذایی جنگید. وسرانجام با شوقی بسیار به دیدار پرودگارش بال گشود.️

 

تولد: 1336/2/1

مفقود:1361/11/22

محل شهادت:فکه - کانال کمیل

عملیات: والفجر مقدماتی

محل مزار یادبود: بهشت زهرا(س)

قطعه ۲۶

ردیف ۵۲

شماره ۱

زندگینامه ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهیدآیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار میرفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به اوعلاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بودکه طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند. سال 1355 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضور در هیئت جوانان وحدت اسامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.

در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.

پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.

او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیربود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.

مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلانغرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان های کمیل و حنظله درکانالهای فکه مقاومت کردند. اماتسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگرکسی او را ندید.او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.


 

 

             

 

 

                  تولد: ۱۳۳۵

                  شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۲۳  در جبهه چزابه

                   قطعه ۱

                   ردیف ۸

                گار بهشت صادق بوشهر

                

 

✏ شهیدی که میخواهم برایتان معرفی کنم شهیدی است که به مالک اشتر دکتر چمران معروف است. شهیدی که ظاهر آرام و محجوبی داشت اما به هنگام نبرد چیزی جلودارش نبود و مثل شیر می غرید.به گمانم او حضرت علی (ع)را در تمام زندگیش اسوه قرار داده بود.شخصیت والا،شجاعت و بی باکی اش و موفقیت هایش در عملیات ها باعث شده بود که دکتر چمران،به آقای ماهینی لقب مالک اشتر بدهد. کسی که در برابر دوستان متواضع ، فروتن و مهربان❤ ولی در برابر دشمن شجاع ونترس بود.

آیه ۲۹سوره مبارکه فتح چ زیبا در وصف ایشان صدق میکند.(أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ)

شهیدی که غریب بود بین همه حتی بین همشهرهای خودش.

اما.

خداوند هر کس را بخواهد به زیباترین شکل میشناساند. (تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء هر کس را بخواهی، عزت می دهی، و هر که را بخواهی خوار می کنی)

 

و اما چطور مشهور شد؟!

همه چیز برمیگردد به پاییز سال ۸۵ به عکس زیرپای مسافران مترو به کسی که اون عکس را برداشت و دلداده ی شهید شد،شهیدی که هیچی ازش نمیدونست الا یه اسم.حتی نمیدونست از چ شهری هست. وقتی خدا بخواهد کسی رو معروف کند چنان میشناساند که هیچ مُعرفی همچین کاری نمیتواند بکند.

 

آری ماجرای شناخت علیرضای قصه ی ما از اونجایی شروع شد که یه خانم تهرانی توی مترو عکسش را میبینه زیر پای مسافران افتاده و وقتی برش میداره و میبینه زیر عکس شهید نوشته شهید علیرضا ماهینی فرمانده جنگ های نامنظم.

حالا این علیرضا کیست؟! علیرضا بزرگمردی از دیار رئیسعلی دلواری همون کسی که مرگ را پذیرفت ولی ذلت در برابر بیگانه را نه،همون شیر مرد جنوبی که در برابر انگلیسی ها با تمام وجود مقاومت کرد تا وجبی از خاکمان را به غارت نبردند.

از دیار مردمانی دریا دل و شجاع،مردمانی خونگرم و مهمان نواز.

 

و چه زیبا نویسنده ی دلداده این قصه را تعریف میکند؛ بعد از فراز و نشیب های که برای شناخت و معرفی شهید داشت این چنین زیبا وصف حال میکند:

من پروانه وار به دور شمع حقیقت می چرخیدم و از سوختن بال هایم لذت می بردم.چه عاشقانه و مصمم در این راه قدم برداشتم.در این سال ها خدای خود را بهتر شناختم و دانستم عشق و محبت به او حقیقتی است که آثارش در محب آشکار می شود.

 

و چ زیبا شهدا خریدار دلهای شکسته ما میشوند و پابه پایمان گام برمیدارند تا مبادا از درد ورنج هایی این دنیا خسته بشیم و ازمسیر درست زندگی باز بمانیم.

 

 

 

مهربان با هَمه، حتی .

با علیرضا در عملیات طراح آشنا شدم‌‌‌؛ او ویژگی هایی داشت ک هر کسی را در همان دیدار اول مجذوب خود می‌کرد.

مردانگی وخلق وخوی نیک او زبانزد بود و در عین حال در جنگاوری، بی نظیر بود. و دلی رئوف داشت،

بی مناسبت نیست اگرخاطره ای ک از علیرضا در ذهنم مانده و هیچگاه پاک نمی‌شود و او را برای من به اسطوره ای در مردانگی تبدیل کرده، در اینجا بیان کنم:

در عملیات طراح یکی از رزمنده ها دوستش شهید شده بود و از این بابت بسیار ناراحت بود؛

و کنترلی بر اعصاب خود نداشت، به طرف درجه دارِ عراقی ک به اسارت گرفته بودیم، رفت و بصورت ش سیلی محکمی نواخت، کمربندش را درآورد تا او را کتک بزند، علیرضا ک این صحنه را دید، خودش را بین آن رزمنده و اسیر حائل کرد

و با لحنی قاطع رو به رزمنده گفت:((چ کار میکنی؟! چ کسی ب تو اجازه چنین رفتاری با یک اسیر را داده است، خدا می‌داند اگر کمبود نیرو نبود، یک لحظه تو را اینجا نگه نمیداشتم، و عذرت را میخواستم!من ب چنین نیرویی احتیاج ندارم! ))

حال و روز درجه دار عراقی تماشا کردنی بود، او ک مهر و محبت علیرضا را دیده بود خودش را به پای علیرضا انداخت. علیرضا او را بلند کرد و به او آب داد و دستی به مهربانی بر سرش کشید و آرامش کرد.

علیرضا با همه مهربان بود حتی با اسیری که شاید لحظاتی قبل عزیز ترینِ دوستانش را به شهادت رسانده بود.️

(راوی:اردشیر ترک زاده<همرزم شهید>)

برگرفته از کتاب دلداده نوشته خانم زهرا سبزه علی(شاه بابایی)

 

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم»

خاطره ای از شهید علیرضا ماهینی و برادرش. داستان خانمی که مریض احوال بود و دکترها جوابش کرده بودند

این خانم پاک نیت اهل دلوار،به دفتر مسئول گارشهدای بهشت صادق مراجعه کرده بود و سراغ مزار شهید ماهینی را می گرفت،

آقا پرسید شما از آشنایان شهید هستید! خانم زد زیر گریه گفت مدت هاست گرفتار بیماری بودم و دکترا جواب کردند از همه جا نا امید بودم دو ماه قبل از ماه رمضان تصمیم گرفتم که برای درمان به شیراز بروم.

دوسه شب پیش قبل از آن یک اقایی که صورتش پوشیده شده بود به خوابم آمد و گفت: شما این همه راه می روید و می آیید،این همه خرج می کنید،حداقل بروید بهشت صادق انشأالله حاجتتان را می گیرید،این خواب را دست کم گرفتم و فراموشش کردم.

در شب های ماه رمضان نمی خوابیدم و برای دعا و مناجات به مسجد می رفتم سه شب قبل از شب احیا یک ساعتی خوابیده بودم که همان اقا دوباره به خوابم امد گفت شما چرا به بهشت صادق نرفتید؟!

بهش گفتم این بهشت صادقی که شما می گویی من هیچ آدرسی از آن ندارم ایشان در جواب گفتند من ابراهیم ماهینی هستم در گار شهدای بهشت صادق که وارد شدی سمت راست اولین ردیف قبر ششم متعلق به من و قبر هشتم متعلق به برادرم علیرضاست،او حاجت شما را برآورده می کند،

از خواب که بیدار شدم تمام تنم لرزید از خودم متنفر بودم که چرا همان بار اول به بهشت صادق نیامدم،بعد از دیدن این خواب روز به روز وضعیت بیماریم بهتر شد و حالا الحمدالله مشکلی ندارم.

– با شنیدن حرف های این خانم حالم دگرگون شد انها را بردم کنار مزار شهید علیرضا و ابراهیم ماهینی با دیدن مزار آنها خودش را انداخت روی مزارشان و شروع کرد به بوسیدن واشک ریختن با گریه ی او منم اشک ریختم وحالا بیشتر به عمق این حقیقت پی می برم که:

شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند»

 

 

 اخلاقیات!

علیرضا اخلاق مخصوص خودش را داشت، که بعضی از آن ها کمی عجیب می نمود. او همیشه، آخرین نفری بود ک غذا می‌گرفت، مبادا به کسی غذا نرسد! حتی گاهی اوقات غذاے خودش را با بچه هایی ک اشتهاے خوبی! داشتند؛ تقسیم می‌کرد.

او وچند تن از رفقایش، پول هایشان را در کمدی از کلاس های مدرسه شهید جلالی می‌گذاشتند برای استفاده کسانی ک احتیاج دارند، جالب اینست ک همه فکر می‌کردند، این پول ها از طرف ستاد جنگ های نامنظم ارسال می‌شود، و فقط بعد از شهادت علیرضا بود ک همه متوجه شدند ک علیرضا، حقوق ماهیانه معلمی خود را در آن کمد میگذاشت.‍

او اعتقادی محکم داشت چون کوه یکی از رزمندگان تعریف می‌کرد، در یکی از شب های سرد.❄️ زمستان در جبهه، نیمه های شب بود ک با صدایی عجیب از خواب برخواستم.از چادر بیرون آمدم. علیرضا را دیدم ک در آن سرمای استخوان سوز دارد حمام می‌کند.با تعجب پرسیدم :((چ کار میکنی!مگر سرما را حس نمیکنی؟!!))️❄️

جواب داد:((دیشب دستم به یک جنازه عراقی خورد، دارم غسل میکنم!))

به علیرضا فرماندهی سپاه بوشهر را پیشنهاد دادند، اما او نپذیرفت، اعتقاد داشت ک جبهه هاے نبرد به او بیشتر احتیاج دارند و باید وظیفه خود را در میدان هاے نبرد به انجام برساند.

حقا ک او مرد روزهاے خطر بود. علیرضا نقش بی بدیلی در ایجاد شور وشوق نبرد در دل بسیجیان و جوانان بوشهری داشت، که خیلی از آنها به نبرد حق علیه باطل رفتند و درجه رفیع شهادت و جانبازے نائل آمدند. از دوستی پرسیدم :شهدا چ کار کردند ک اینگونه سبک بال پر گشودند و همه چیز را پشت سر نهادند و رفتند؟!️

در جوابم گفت‌:با خودشان تسویه حساب کردند! کسی حساب ش را با خودش صفر کرده باشد، سبک و راحت پرواز می‌کند.️

برگرفته از کتاب دلداده

 

 

 

آقای تشکری خاطره ی جالبی رو تعریف کرد که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد .

میگفت:بایک گروه ازبنیاد شهید و دوستان علیرضا که از بچه های ستاد جنگ نامنظم بودند تصمیم گرفتیم بریم جایی ک علیرضا حضور داشت و یک مستند درمورد او بسازیم.

رفتیم اهواز.مدرسه شهیدجلالی .سوسنگرد.بستان و. از خاطرات دوستان علیرضا فیلمی تهیه کردیم و برای اتمام فیلم برویم منطقه چزابه جایی ک ایشان شهید شدند، اما بخاطر سیلاب راه مسدود شده بود مجبور شدیم از سمت تپه الله اکبر برویم پشت منطقه چزبه و از صحبت هاے دوستان علیرضا درمورد نحوه شهادتش فیلم بگیریم.چون نتوانسته بودیم مصاحبه را در محل شهادت علیرضا تهیه کنیم کمی دلخور بودیم

شب را در مقرسپاه خرمشهر ماندیم چون میخواستیم فردا با بچه ها بریم شلمچه و از آنجا هم بازدید کنیم.

قبل ازخواب دورهم نشسته بودیم یکی ازبچه هاگفت: ای کاش علیرضا یجوری به ما میگفت که کارمون درسته یانه. همان شب خواب دیدم داخل دشتی هستم و یک ساختمان بزرگ رو به رومه یه نفر از آنجابیرون آمد و بطرفم آمد دیدم علیرضاست خیلی مرتب بود بغلم کرد وگفت خیلی زحمت کشیدید

صبح برای بچه هاتعریف کردم وگفتم یعنی اینکه او از کارما راضی است❤️

بعد از صبحانه رفتیم شلمچه بچه های سپاه که اصفهانی بودند را دیدیم مسئول آنها مرا بالباس ت و بقیه را با دوربین فیلمبرداری دید رو به من گفت از کجا و از طرف کدام ارگان آمده اید؟؟وقتی فهمید از بنیاد شهید آمدیم گفت برای فیلمبرداری باید مجوز داشته باشید ولی چون امروز آخرین روزی است که اینجا هستیم و میخواهیم اردوگاه را تحویل ارتش بدیم اجازه میدم فیلمبرداری کنید. به یکی از افراد گروهش گفت:حاج آقا و گروهش را هرجا دوست دارند ببر تا فیلمبرداری کنند.

یکی از بچه های تفحص فکر میکرد از طرف سپاه آمده ایم گفت:سمت پاسگاه شماره۹ بچه ها دوتا شهید پیدا کردند اگر میخواهید شما را ببرم فیلم بگیرید. همراهش رفتیم.داشتند مقداری استخوان را بیرون می آوردند و داخل گونی میریختند؛ نشانه ای هم نداشتند برای شناسایی.

کمی آنطرف تر لاله ای بیرون زده بود که توجه یکی از بچه ها را جلب کرد. قطعه ای اهنی نزدیک به گل دید با سرنیزه اطراف گل راخالی کرد تا قطعه را بیرون بیاورد .

متوجه شد کلاه یک رزمنده است خاک ها را کنار زد و جسم شهیدی دید به دوستانش گفت بیاید اینجا یه شهید پیدا کردم ماهم رفتیم و فیلم گرفتیم توی جیبش پلاک و تکه ای کاغذ بود داخل کاغذ نوشته بود(وقتی لاله سر از خاک برآرد.مراپیداخواهندکرد)

حالم منقلب شد و معتقد بودیم این پاداش زحمات بچه ها از طرف علیرضاست☘️

برگرفته از کتاب دلداده

 


 

آری سخت است برای ما برای من و تویی که درگیر روزمرگی شده ایم ،درگیر مادیات دنیوی شدیم، باور این آیه (ولاتحسبن الذین قتلوا.) سخت است قبول این سخن که شهدا زنده اند.

چون باورش برایمان سخت است که کسی که از دنیا رفته است زنده باشد و ماها رو ببیند. چون همه میگویم باید با چشم خودمان ببینیم

باید بصورت عینی برایمان مجسم بشود که اونا زنده هستند و میتوانند تویی ک سرگرم دنیای فانی شده ای را راهنمایی کنند و از خدا برایمان طلب مغفرت کنند

مگر میشود آنان که برای خدا مخلص شده اند و جانشان را فدایش کردند از خدای خود چیزی بخواهد و او برایشان انجام ندهد؟!

و اینبار شهید قصه ی ما از جمله اون نمونه های عینی و ملموس آیه( ولا تحسبن الذین قتلوا .)هست که نزد خدای خود جایگاه ویژه ای دارد.

آری زنده اند و چ زیبا مصداق بودن این آیه را به عرصه ظهور میرسانند

شهید عبدالنبی یحیایی شهیدی است که پیکرش بعد از گذشت ده سال همچنان گرم و سالم مانده بود و چرا اینجا اندکی تأمل نمیکنیم که چگونه میشود بدن کسی تا ده هاسال بعداز مرگش همچنان گرم و تازه بماند؟

شهید عبدالنبی یحیایی❤️️

شهیدی است که بعداز گذشت چندین سال همچنان خون گرمی از سرش جاری بود و به من و توی غافل از معجزه های الهی نشان داد که خداوند قادر، بر هرکاری تواناست؛ حتی زنده نگه داشتن بندگان مخلصش.!

 

 

مصعب یحیایی:

چند روزی مانده تا سالروز شهادت. سر ظهر بود که نوکیای عهد بوقی ام زنگ خورد.

گوشی را برداشتم. آن طرف خط یک نفر سلام و علیکی کرد و گفت که #سردار_زیراهی بنای زیارت خانواده شهید یحیایی را دارد و بناست که تا یکی دو ساعت دیگر حرکت کنند به سمت ولایت ما.

تلفنی به حاج عمو اطلاع دادم و با زن و بچه زدیم به جاده که زودتر از مهمان ها برسیم، شاید کمکی برسانیم به حاجی و زن عمو.

چند ساعت بعد سردار و همراهانش از راه رسیدند. بیست دقیقه اول با سلام و علیک و گپ و گفت گذشت.❤️

نفسی چاق کردند و از حاجی خواستند که ماوقع را شرح کند.

رکوردرم را فعال کردم و گذاشتم کنار دست حاجی. نه فقط من، که همه حضار حکایت را از بر بودند، لکن حدیث عشقی ست به قول حضرت حافظ، نامکرر!

حاج عمو کمی جابجا شد و سینه ای صاف کرد: ـــ "سال ۶۲ شهید شد. آن طور که روایت می کنند برای خاموش کردن سنگر تیربار دشمن پیش قدم می شود ولی نرسیده به سنگر گلوله یا ترکشی زمین گیرش می کند.

جسدش حدود ۱۸ روز روی تپه بین خط خودی و دشمن می ماند.

تا آوردندش برای تدفین بیست و چند روزی زمان برد. کنار مزار پدربزرگش دفنش کردیم؛ حاج هرمز!

وصیت نامه اش البته بعد از دفن به دست مان رسید و الا خودش وصیت کرده بود کنار شهید تنگ ارمی دفن شود.

" کم کم بغضش داشت غلیظ و غلیظ تر می شد.

سی و اندی سال گذشته، لکن هنوز هم وقت صحبت از جوانش بغض می کند پیرمرد!

چند ثانیه ای مکث کرد تا دلتنگی اش اندکی فروکش کند.

و ادامه داد: ـــ "ده سالی از شهادتش گذشته بود. شبی خواب دیدم که در حیاط خانه ام فانوسی روشن می کنم که ناگهان صدایی تکانم داد.

نگاه کردم. ستون در حیاط ریخته بود پایین. با ترس از خواب پریدم.

صبح خوابم را برای عده ای نقل کرده ام. کسی از جمع گفت ما تعبیر نمی دانیم ولی روشن کردن فانوس در غروب یعنی روشنایی و سرسلامتی!

دلم کمی آرام شد.

چند روزی نگذشته بود که گذارم افتاد به گار شهدا. گوشه ای از پایین مزار شهید حفره ای ایجاد شده بود. جوری که می شد داخل قبر را دید. خاک ها فرو رفته بودند و یکی دو تایی از سنگ های لحد افتاد بودند داخل.

از چند نفری سوال کردم و بنا شد برای بازسازی، نبش قبر کنیم. به هر حال شروع کردیم به برداشتن خاک ها. به برادرم گفتم گلاب بیاورد. جواب داد بعد از ده سال چه مانده از جسد که گلاب نیاز باشد؟! به جسد که رسیدیم برادرم با یکی از اهالی داخل قبر رفتند. از کفن چیزی نمانده بود ولی پلاستیکی که عموماً شهدا را در آن می گذاشتند سالم بود.

دستش را که زیر جسد برده بود با وحشت بیرون کشید. همه خشک شان زده بود. دست هایش خونی بود و جسد گرم.

انگار خواب باشد. حتی پاهایش تا می شد. دستش هم به شکل احترام روی سینه اش قرار گرفت. جسد را که از قبر بالا کشیدند مقداری خون ریخت داخل قبر. مثل اینکه خواب می دیدیم. حتی کسی به فکرش نرسید که از واقعه تصویری بردارد."

دوباره سکوت کرد و اشک هایش را با دست پاک کرد. سردار هم گریه اش گرفته بود. گریه حاج عمو همه را متاثر می کرد.

خدا خدا می کردم که رکوردر را درست جاگذاری کرده باشم.

صدایش می لرزید. درست مثل رعشه دست هایش: ـــ روضه خوان ولایت چند برگی از قران را که داخل قبرستان پیدا کرده بود با خودش آورد برای قرائت. گوشه ای نشست و اولین آیه ای که در این صفحات بود را خواند: "وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ."

ده سال از ماجرا گذشته بود. شصت و دو تا هفتاد و دو! ولی پیکر عبدالنبی هنوز سالم بود. گرم و سالم. با خونی که هنوز نخشکیده بود. و راهی که هنوز ادامه دارد.

 


 

 

شهید عبدالحسین حمایتی

شهید ۲۱ساله ای با روحی بزرگ و بلند، بنده ای زمینی ک روحش درآسمان ها بود بنده ای پاک و مخلص که سعی میکرد همیشه ناشناخته بماند و کارهای خالصانه اش فقط برای خداوند باشد و بس .

او کسی بود که حتی دوستانش بعد از شهادتش توانستند حسین واقعی را بشناسند.

حسینی که مثل اربابش جسدش تا پنج روز زیر آفتاب داغ جنوب مانده بود.

همان حسینی که شهید نادر مهدی- کسی که کابوس آمریکایی ها بود- درمورد او میگوید بوشهر بعد از حسین دیگر هیچ صفایی ندارد.

حسین کسی است که شهید بیژن گرد آرزو میکند بعداز شهادتش کنار حسین دفن شوند.

آری این چنین بزرگ مردانی هستند شهدای ما.

بزرگ مردانی اند ک در عین کوچک بودن سن و جسمشان دارای روحی بزرگ و آسمانی بودند؛

اینان همان بنده هایی اند ک خداوند نزد ملائکه برای خلق کردن آنها به خود می بالد و احسنت می گویدفَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»

شهدای ما همان کسانی اند که از خوشی ها و لذت های زودگذر دنیا میگذشتند تا به لذت اخروی و همنشین شدن با معبودشان برسند و چه پایان خوشی دارد زندگی چنین مردان بزرگی زیرا ک به آغازی شگفت انگیز میرسند.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها